اولویت اولم نیست اما به محض شروع کلاس های نمایشنامه نویسی قدم به قدم تجربیاتم رو اینجا میگذارم...
اولویت اولم نیست اما به محض شروع کلاس های نمایشنامه نویسی قدم به قدم تجربیاتم رو اینجا میگذارم...
دیشب غم مرا به ناکجا آباد برد
منو ببخش که حضور متبرکت رو نادیده گرفتم، منو ببخش که عین بچه ها بلند بلند گریه کردم
مامان اومد توی تخت کنارم نشست و من به تمنای غمخواری اون غم هام رو به روی خودم آوردم
چه حس خوبیه مادر کنارت باشه، مادر میفهمه بغ کردی، مادر میفهمه مدت هاست گریه نکردی
...
دخترک از دیوار کاه گلی باغ که تقریبا فروریخته بود پرید بیرون، انار تلخ نارس توی دستش رو نگاه کرد و عرض کوچه رو دوید از جوی آب پرید و رفت توی ورودی خونه وایساد و بقیه بچه ها رو نگاه کرد... یه بعد از ظهر گرم تابستونی بود و بلندی روز و گرمی هوا آدم بزرگ های کوچه رو به خواب برده بود.
فقط گاه و بیگاه صدای بازی چند تا بچه به گوش می رسید. پسر بچه ها با تیله و در نوشابه بساط بازی رو پهن کرده بودن و دختر بچه ها به تماشای بازی اونا ایستاده بودن.