دخترک از دیوار کاه گلی باغ که تقریبا فروریخته بود پرید بیرون، انار تلخ نارس توی دستش رو نگاه کرد و عرض کوچه رو دوید از جوی آب پرید و رفت توی ورودی خونه وایساد و بقیه بچه ها رو نگاه کرد... یه بعد از ظهر گرم تابستونی بود و بلندی روز و گرمی هوا آدم بزرگ های کوچه رو به خواب برده بود.

فقط گاه و بیگاه صدای بازی چند تا بچه به گوش می رسید. پسر بچه ها با تیله و در نوشابه بساط بازی رو پهن کرده بودن و دختر بچه ها به تماشای بازی اونا ایستاده بودن.