بسم الله نور

نور قشنگم... این بار برای تو نمی نویسم، این بار اون سنگ تراشیده ای که وجودم از یه تکه کلوخ ساخته بهت بدم اما اینبار اون سنگ هنوز تحت درد و فشاره...

دهه سوم زندگیم اومده برای ریختن و دوباره ساختن، از صبح که چشم باز میکنم هر چی رو میبینم میگم چرا این اینجاست... چی شده که این اومد تو زندگی من...از آدم ها گرفته تا یه حال بد یا یه حال خوب... بزرگترین خواسته م یک خواسته محاله... برگشتن کودکی. اونم نه برای اینکه از کیک لذتش دوباره یه برش بردارم بخورم...نه...که برای اون دختر بچه مینو نام کاری بکنم...کاری که حال سی سالگیش رو بهتر کنه...

این روزها خوب نیستم

سنگ خوره به شیشه اعتقادم...سجاده ام مدتیه پهن نشده...لنز علت و معلول چسبیده به چشمام

آه دست بردار از من در وطن خویش غریب

اون قاصدک کجاست

...

نور قشنگم