کجا رواست 

که از دست دوست هم بکشد

دلی که اینهمه

از دست روزگار کشید؟

دقیق یادم نیست از چه زمانی شروع کردم به تنها شدن. بله شروع کردم چون تنهایی خودخواسته ای بود. به طرز بی رحمانه ای از هر آدمی که سر راهم سبز می شد نشانه ای از جفا میافتم و همین باعث میشد چیزی از درونم با او در میان نگذارم. رؤیایم این بود که دوستی داشته باشم و در سخت ترین و سردترین روزها بنشینم و همه چیز را برایش از سیر تا پیاز و از پیدا و پنهان برایش بگویم و آخر کار بپرسم بنظرت چه کار کنم و هر چه با هم بهش رسیدیم همان را انجام دهدم بدون ذره ای شک و نگاه به پشت سر.

من بودم و آزمون و خطا و وجودی که کسی از همه چیز آن خبر نداشت و این دست و پایم را می بست و از من یک محافظه کار می ساخت. محافظه کاری که آنقدر با خودش راز و رمز دارد که دیگر ظرفیتش تکمیل شده. شادی ام را از من میگرفت.

 

هنوز در رؤیاهام منتظر آمدن دختری با صورتی معصوم و نگاهی پر حرف مانده ام که رفاقتی آغاز کنم و تا آخر عمر پای این رفاقت بمانم.