چشمام رو میبندم، شبی رو یادم اومد که ساعت دو بعد از نیمه شب چهارم تیر 1403، کتابو بستم...دیگه روزهای آخره... امتحان و که بدم میرم یه دوره به عمه میرسم، آزمایش کامل میبرمش، فیزیوتراپی و ... خدا رو شکر که هست و میتونم بهش برسم... خوابیدم ... صبح دیدم فرزاد دیر اومد وقتی اومد دنبال ارتباط چشمی بود من متوجه نمیشدم میخواد چیزی بگه...عمه... تا تهشو خوندم... من با اتفاقی که سال ها بود ازش میترسیدم روبرو شدم ... اما یه اتفاق دیگه هم افتاد و اون دروغ شنیدن از نزدیک ترین افراد بود... من از دروغ متنفرم...متنفر