فرصت زیادی برای نوشتن ندارم...اما برای اینکه احساس عمیقی که امروز دارم ثبت بشه و بتونم بعدا دوباره به خودم یاداوری کنم، حتما باید بنویسمش...
آشنایی هست که گاهی میدیدمش...و در رؤیایی نامش جواب یکی از سؤالاتم بود...
هنوز هم نمیدونم چه خبره ولی با خودم میگم ایکاش در گذشته خودم را بیشتر دوست میداشتم چون لایقش بودم
فقط خودم میدونم چقدر با نادیده گرفتن خودم را اذیت کردم...چقدر مصلحت اندیشی کردم که در واقع ظلم به خودم بود...چقدر نقش خانواده ام پررنگ بود توی این ماجرا و چقدر دلم امروز غبارآلوده از این موضوع...
آشنای عزیز امیدوارم بدرخشی چون دلم میگه از خوبانی...
درود...
انگار از زبان من این متن نوشته شده...
چقدر شرح حال من بوده...
و چقدر کم خودم رو دیدم و چقدر کم خودم رو دوست داشتم..
مراقب خودت باش مینو بانو...