...من و نور

افکاری که دست و پا می زنند برای نوشته شدن...

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

نظم

نور مامان

سرخوشی به آدم نشاط خاصی میده...بی برنامگی و رها زندگی کردن خوشاینده... اما وقتی سر و کله هدف پیدا میشه "انسان پرداخته و دارای زیست فردی توام با نهایت نظم" به آن خواهد رسید...

پس یادم باشه تا وقتی هدفی نداری ازت نظم را نخوام چون حضورش مزاحم خلاقیتت خواهد بود اما وقتی اومدی گفتی مامان می خوام ... بشم ایندفعه یادت میارم که باید زمان را در کنترل خودت بگیری

 

از یافته های مامانی که هیچ قدرتی را به ارث نبرده استsmiley

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

قدرت

برای اولین بار در زندگی به قدرت ارثی فکر کردم... به قدرت ارثی بیش از تلاش کردن فکر کردم... هیچ قدرتی از نسل قبل به من ارث نرسیده و این کارم رو همیشه سخت تر کرده و من امروز خلاءش رو فهمیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

بوقلمون

سلام بر دختر قشنگم

عزیز دل مامان هنوزم کمی دست و دلم میلرزه که این جمله رو بهت بگم اما فعلا مینویسم اگر روزی نظرم عوض شد میام تو کامنت مینویسم: "غلط کردم"

مامان جان به نظر میرسه نظام های سیاسی/مذاهب و مراسم مذهبی/نظام های اخلاقی/ علم پزشکی/ علم فیزیک و ... هنوز به بلوغ نرسیدن و اشتباه عمدی و سهوی میکنند تکلیف سهوی ها که معلومه اما در مورد عمدی ها بذار یه صحنه ای را برات توصیف کنم تا تجسم کنی

دختر بچه ای زیر نخل مراسم عاشورا داره گریه میکنه و دعا میکنه بچه فامیلشون که سندوم دان هست شفا پیدا کنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

اون قسمت متن خالی نیست با رنگ سفید تایپ شده، اگر روزی اینقدر مطمئن شدم که حرفم درسته میام و برات قابل خوندنش میکنم...

مامان مینو 11 شهریور 1403

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

...بهتر از آب روان

نمیدونم چندم مرداد 1403

با خودم گفتم تا از اینجا نرفتم باید ببینمت...شاید اون اتفاقات و اون حرفهایی که بین من و تو افتاد و ردو بدل شد هر رابطه دوستی دیگه ای را تاابد از هم پاشونده بود اما ببین چی بوده که هنوز اندازه اون وقت ها دوستت دارم ... واقعا به طرز خاصی خوبی زهره..میدرخشی تو آسمون خاطراتم...امیدوارم به اوجی که لایقش هستی برسی... شاید الانشم هستی

قدر زر زرگر شناسد/قدر گوهر گوهری

پ.ن: این دوست داشتن احتمالا تو ژن های من هم رفته که نور بهت گفت میشه تو مثلا مامان من باشی heart

 

من و زهره و نور و روشنا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

مرا با حقیقت بیازار اما با دروغ شاد نکن...

چشمام رو میبندم، شبی رو یادم اومد که ساعت دو بعد از نیمه شب چهارم تیر 1403، کتابو بستم...دیگه روزهای آخره... امتحان و که بدم میرم یه دوره به عمه میرسم، آزمایش کامل میبرمش، فیزیوتراپی و ... خدا رو شکر که هست و میتونم بهش برسم... خوابیدم ... صبح دیدم فرزاد دیر اومد وقتی اومد دنبال ارتباط چشمی بود من متوجه نمیشدم میخواد چیزی بگه...عمه... تا تهشو خوندم... من با اتفاقی که سال ها بود ازش میترسیدم روبرو شدم ... اما یه اتفاق دیگه هم افتاد و اون دروغ شنیدن از نزدیک ترین افراد بود... من از دروغ متنفرم...متنفر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو مؤمنی