...به نام نور
ساعت حدود پنج بعد از ظهر 20 آبان 1403، نور رو آوردم باشگاه، ثبت نام شد و رفت تو ...اولین باره بدون من میره کلاس و مثل همیشه not only ناراحت نیست but also از خداشم هست... یکی دو بازی میرم سر میزنم ببینم خدای نکرده دلتنگی، استرسی، اضطرابی...میبینم نه هیچ خبری ازاینها نیست
توی اتاق انتظار والدین نشستم تا کلاس تمام بشه، یه پدر دیگه هم نشسته و با صدای بلند گوشی اینستاگرامشو نگاه میکنه، چند باری اومدم بهش تذکر بدم که صدای بلند و ناهنجار ناشی از مرور پست های اینستات داره اذیت میکنه ولی احساس میکنم با قلدری تمام جواب خواهد داد و اوضاع از اینی که هست بدتر میشه...نگاهی به در و دیوار میندازم یه قفسه روبروم هست، گوشه سمت راست رو دو تا ردیف کتاب چیدن. ایده خوبیه که زمان رو باهاش بگذرونم... پا میشم میرم جلوتر...نامه به کودکی که هرگز متولد نشد، نه فازم فاز مادرای دلواپس و فمنیست اروپایی لاغر مو بور نیست!، یک عاشقانه ارام، نادر ابراهیمی، یاد فرزاد میافتم، عاشقانه نا ارام اگر بود میخوندمش:)! یهو یه اسمی دیدم که ردیف های بعدی نتونست پشیمونم کنه که نخونمش، هیچ دوستی به جز کوهستان، قبلا شنیده بودم یه شخص در مسیر سخت مهاجرات خاطراتش رو نوشته و به چه سختی برای دوستش فرستاده و اون دوست ترجمه کرده و به چاپ رسونده در حالی که هنوز به استرالیا راهش ندادن این رمان چاپ میشه و جایزه فلان رو میبره و اون شخص هنوز نمیتونه به مقصد مهاجرتش وارد بشه...
حدود ده پونزده صفحه اش رو خوندم. ازاینکه میتونستم خط بعدی رو حدس بزنم خوشم نیومد اما از کتاب خیلی خوشم اومد و البته نقدی که روی پشت جلد نوشته بودند:
.. کتابی فراژانر... یعنی کتاب هیچ ژانر مشخصی نداره و به شکلی همه ژانر ها رو در خودش داره...
فکر کردم به شکستن ژانر ها و قفس هایی که قبلی ها برامون (حتی برای نویسندگی مون) ساختند و انگار کردیم هیچ راهی جز این نیست...
خالق تو را شاد آفرید/آزاد آزاد آفرید/پرواز کن تا آرزو/ زنجیر را باور نکن
صدای تموم شدن کلاس اومد، تا نور با دوستاش بازی میکرد من تا جزیره مانوس رفتم و اومدم... هنوزم میگم بزرگترین دستاورد بشر نوشتنه...
