...من و نور

افکاری که دست و پا می زنند برای نوشته شدن...

خودت را دوست بدار...

فرصت زیادی برای نوشتن ندارم...اما برای اینکه احساس عمیقی که امروز دارم ثبت بشه و بتونم بعدا دوباره به خودم یاداوری کنم، حتما باید بنویسمش...

آشنایی هست که گاهی میدیدمش...و در رؤیایی نامش جواب یکی از سؤالاتم بود...

هنوز هم نمیدونم چه خبره ولی با خودم میگم ایکاش در گذشته خودم را بیشتر دوست میداشتم چون لایقش بودم

فقط خودم میدونم چقدر با نادیده گرفتن خودم را اذیت کردم...چقدر مصلحت اندیشی کردم که در واقع ظلم به خودم بود...چقدر نقش خانواده ام پررنگ بود توی این ماجرا و چقدر دلم امروز غبارآلوده از این موضوع...

آشنای عزیز امیدوارم بدرخشی چون دلم میگه از خوبانی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

مواجهه با ذهن رها شده

به نام نور

دیروز یک حس جدید تجربه کردم... ذهنم مثل اون مادیانی میموند که هفته هاست توی کنج اصطبل بوده و بعد از مدت ها میاد بیرون و رها میشه شروع کرد به تخلیه انرژی نهفته خودش... معده درد شدم، پیچیدم به خودم...نور هم دلش بازی میخواست... یکم به بازی ادامه دادم و بعد دویدم بیرون از اتاق و هنوز هم حال خوبی ندارم

 

.

.

.

ممنونم از ناخودآگاه که داره سعی میکنه بهم تلنگر بزنه تا دوباره آستین همت بالا بزنم ولی عزیزم کمی با من مدارا کن...چشم...

-حذف دزدهای زمان

- بیعت دوباره با خودم

-تلاش در سکوت

- پخش شیرینی رسیدن به هدفheart

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

از یزد تا مانوس

...به نام نور

ساعت حدود پنج بعد از ظهر 20 آبان 1403، نور رو آوردم باشگاه، ثبت نام شد و رفت تو ...اولین باره بدون من میره کلاس و مثل همیشه not only ناراحت نیست but also از خداشم هست... یکی دو بازی میرم سر میزنم ببینم خدای نکرده دلتنگی، استرسی، اضطرابی...میبینم نه هیچ خبری ازاینها نیست

توی اتاق انتظار والدین نشستم تا کلاس تمام بشه، یه پدر دیگه هم نشسته و با صدای بلند گوشی اینستاگرامشو نگاه میکنه، چند باری اومدم بهش تذکر بدم که صدای بلند و ناهنجار ناشی از مرور پست های اینستات داره اذیت میکنه ولی احساس میکنم با قلدری تمام جواب خواهد داد و اوضاع  از اینی که هست بدتر میشه...نگاهی به در و دیوار میندازم یه قفسه روبروم هست، گوشه سمت راست رو دو تا ردیف کتاب چیدن. ایده خوبیه که زمان رو باهاش بگذرونم... پا میشم میرم جلوتر...نامه به کودکی که هرگز متولد نشد، نه فازم فاز مادرای دلواپس و فمنیست اروپایی لاغر مو بور نیست!، یک عاشقانه ارام، نادر ابراهیمی، یاد فرزاد میافتم، عاشقانه نا ارام اگر بود میخوندمش:)!  یهو یه اسمی دیدم که ردیف های بعدی نتونست پشیمونم کنه که نخونمش، هیچ دوستی به جز کوهستان، قبلا شنیده بودم یه شخص در مسیر سخت مهاجرات خاطراتش رو نوشته و به چه سختی برای دوستش فرستاده و اون دوست ترجمه کرده و به چاپ رسونده در حالی که هنوز به استرالیا راهش ندادن این رمان چاپ میشه و جایزه فلان رو میبره و اون شخص هنوز نمیتونه به مقصد مهاجرتش وارد بشه...

 

حدود ده پونزده صفحه اش رو خوندم. ازاینکه میتونستم خط بعدی رو حدس بزنم خوشم نیومد اما از کتاب خیلی خوشم اومد و البته نقدی که روی پشت جلد نوشته بودند:

.. کتابی فراژانر... یعنی کتاب هیچ ژانر مشخصی نداره و به شکلی همه ژانر ها رو در خودش داره...

فکر کردم به شکستن ژانر ها و قفس هایی که قبلی ها برامون (حتی برای نویسندگی مون) ساختند و انگار کردیم هیچ راهی جز این نیست...

خالق تو را شاد آفرید/آزاد آزاد آفرید/پرواز کن تا آرزو/ زنجیر را باور نکن

صدای تموم شدن کلاس اومد، تا نور با دوستاش بازی میکرد من تا جزیره مانوس رفتم و اومدم... هنوزم میگم بزرگترین دستاورد بشر نوشتنه...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

نظم

نور مامان

سرخوشی به آدم نشاط خاصی میده...بی برنامگی و رها زندگی کردن خوشاینده... اما وقتی سر و کله هدف پیدا میشه "انسان پرداخته و دارای زیست فردی توام با نهایت نظم" به آن خواهد رسید...

پس یادم باشه تا وقتی هدفی نداری ازت نظم را نخوام چون حضورش مزاحم خلاقیتت خواهد بود اما وقتی اومدی گفتی مامان می خوام ... بشم ایندفعه یادت میارم که باید زمان را در کنترل خودت بگیری

 

از یافته های مامانی که هیچ قدرتی را به ارث نبرده استsmiley

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

قدرت

برای اولین بار در زندگی به قدرت ارثی فکر کردم... به قدرت ارثی بیش از تلاش کردن فکر کردم... هیچ قدرتی از نسل قبل به من ارث نرسیده و این کارم رو همیشه سخت تر کرده و من امروز خلاءش رو فهمیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

بوقلمون

سلام بر دختر قشنگم

عزیز دل مامان هنوزم کمی دست و دلم میلرزه که این جمله رو بهت بگم اما فعلا مینویسم اگر روزی نظرم عوض شد میام تو کامنت مینویسم: "غلط کردم"

مامان جان به نظر میرسه نظام های سیاسی/مذاهب و مراسم مذهبی/نظام های اخلاقی/ علم پزشکی/ علم فیزیک و ... هنوز به بلوغ نرسیدن و اشتباه عمدی و سهوی میکنند تکلیف سهوی ها که معلومه اما در مورد عمدی ها بذار یه صحنه ای را برات توصیف کنم تا تجسم کنی

دختر بچه ای زیر نخل مراسم عاشورا داره گریه میکنه و دعا میکنه بچه فامیلشون که سندوم دان هست شفا پیدا کنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

اون قسمت متن خالی نیست با رنگ سفید تایپ شده، اگر روزی اینقدر مطمئن شدم که حرفم درسته میام و برات قابل خوندنش میکنم...

مامان مینو 11 شهریور 1403

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

...بهتر از آب روان

نمیدونم چندم مرداد 1403

با خودم گفتم تا از اینجا نرفتم باید ببینمت...شاید اون اتفاقات و اون حرفهایی که بین من و تو افتاد و ردو بدل شد هر رابطه دوستی دیگه ای را تاابد از هم پاشونده بود اما ببین چی بوده که هنوز اندازه اون وقت ها دوستت دارم ... واقعا به طرز خاصی خوبی زهره..میدرخشی تو آسمون خاطراتم...امیدوارم به اوجی که لایقش هستی برسی... شاید الانشم هستی

قدر زر زرگر شناسد/قدر گوهر گوهری

پ.ن: این دوست داشتن احتمالا تو ژن های من هم رفته که نور بهت گفت میشه تو مثلا مامان من باشی heart

 

من و زهره و نور و روشنا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

مرا با حقیقت بیازار اما با دروغ شاد نکن...

چشمام رو میبندم، شبی رو یادم اومد که ساعت دو بعد از نیمه شب چهارم تیر 1403، کتابو بستم...دیگه روزهای آخره... امتحان و که بدم میرم یه دوره به عمه میرسم، آزمایش کامل میبرمش، فیزیوتراپی و ... خدا رو شکر که هست و میتونم بهش برسم... خوابیدم ... صبح دیدم فرزاد دیر اومد وقتی اومد دنبال ارتباط چشمی بود من متوجه نمیشدم میخواد چیزی بگه...عمه... تا تهشو خوندم... من با اتفاقی که سال ها بود ازش میترسیدم روبرو شدم ... اما یه اتفاق دیگه هم افتاد و اون دروغ شنیدن از نزدیک ترین افراد بود... من از دروغ متنفرم...متنفر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

هم.نی که ازش می ترسی...

ما را به سخت جانی خود ....

تیر ماه 1398

نادر رفت... عمه وسط خیابون... دارن میارنش

30 فروردین 1403

مجید رفت...عمه تنهاست تو خونه... هنوز نمیدونه

من

من میخواستم به عمه برسم و برش دارم ببرمش اینور اونور از جمله خونه مجید...نکردم... به جاش خیالش رو در سر داشتم... چه فایده

آه از تعلل...آه از خیال اینکه همیشه فرصت هست...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی

خودم را در آغوش گرفتم...

نور قشنگم!...

پیش از این بسیار خونده بودم، جاهای مختلف، یا شنیده بودم، از روان شناسای مختلف، که خودت را دوست بدار و ... اما هیچ وقت جدی نگرفته بودم بنظرم ازون تئوری های صرفا روی کاغذی بود که هرگز نمیتونست واقعیت داشته باشه

اما مثل یه معجزه چند وقتیه، بدون آنکه تلاشی بکنم، رخ داده و من با خودم صلح کردم

دیگه جلوی آینه دنبال یه ایراد برای برطرف کردن نیستم ، سکوتی توی ذهنم برقرار شده دیگه از اعتمادهای نابجا و بها دادن به آدم های بدون ارزش گذشته ناراحت نیستم... روحم و گذشته ام رو با تمام زوایا و ابعادش دوست دارم و با یادوریش پریوشون نمیشم... هر ضربه ای که خوردم الان یه تراش از پیکر روح و جسمم شده و مواظبم در مورد تو تکرار نشه و مواظبتم صرفا حرف زدن باهاته و ...

دیروز که داشتم اتو میکردم اومدی با اون چشمای قشنگت نگاهم کردی یه عالمه حرف تو اون نگاه بود

 

 

شنبه 25 آذر 1402

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو مؤمنی