یک روز صبح وقتی اومدم دفترم این یادداشت روی میزم بود، دو روز دیگه دقیقاً دو سال شمسی از اون روز گذشته...

همه ی ما در دوره ای از زندگی باید سکوت کنیم و یاد بگیریم، تصوّر اینکه زود پرت شدن به دنیای جدّی و تجارت فرصتی استثنایی و خاص آدم های مهمّه تصور درستی نمیتونه باشه ...

نور عزیزم!

مدت هاست میخوام در باب این یادداشت و بقیه یادداشتهای پیرمراد که لزوماً هم کتبی نبودن و گاهی شفاهی بودن برات بنویسم. این نوشته ها رو با عنوان پیرمراد (به سکونِ ر اولی) برات میگذارم، امّا امروز بهانه ی نوشتنم چیز دیگه ایه:

رسانه و کلاً ورودی های فکر و ذهن تو خیلی هم اتفاقی و به انتخاب خودت نیستند. خیلی وقت ها افراد دیگه ای غیر از خودت تصمیم میگیرن که تو از صبح که بیدار میشی تا شب چه چیزهایی ببینی، اگر یاد داستان هایی مثل بیگ برادر و این ها افتادی (البتّه اگر از من بپرسی نمیذارم اینجور کتاب ها رو بخونی) اصلا قصدم اون فضا ها نیست، از اون فضا ها بیا بیرون در مجموع بدان! گاهی حتّی دخترهایی که فریاد فمنیست سر میدن خودشون نمیدون دارن آب به آسیاب یک گروه خاص می ریزن، همونطور که قبلاً بهت گفتم خطرناک ترین کار در این دنیا موج سواری هست.

اما بهانه نوشتن این مطلب چیه؟

چند روز پیش بعد از اینکه یک دوست قدیمی که الآن باهاش ارتباطی ندارم در اینستا گرام دنبال کردم آخرین پست هاش اومدم توی صفحه ام، از سرکنجکاوی یکی از متنهاش رو خوندم در رابطه با مشکلاتی بود که تو مدّت بارداریِ همزمان با کارآفرینی و بالا و پایین کردن پلّه ها و بعداً قبول نکردن بیمه اش از طرف تأمین اجتماعی براش پیش آمده بود.

یاد روزهای خودم افتادم از گریه های بلند بلندی که سرتاسر بلوار دانشجو کردم و هنوز به خودم مدیونم بابت اون روزها...

ما زن ها قبل از اینکه راه بیفتیم دنبال داد و قال برای حقوق از دست رفتمون باید برگردیم به خودمون و ببینیم خودمون چقدر حقوقمون رو زیر پا گذاشتیم، برگردیم به روز اوّل خلقت، دور از همه جوهایی که سرمایه داری میده... 

به رسم این روزهای پر مشغله، تمام نوشته هام داره چند بخشی میشه

ادامه دارد...